یک روز خوب باباباجونم
یک روز خوبه خوبه خوب بابای مهربونم که بعد از چند روز رسیده بود خونه و صبح دوباره باید برمی گشت سر کار، صبح جمعه ساعتای 10/5 – 11 به مامانم گفت : عیال ناهارو بردار و جمع کن بریم بیرون،امروز گرمه، اینجام بیکاریم بریم دور دوری بزنیم مامان هم گفت : چشم آقا مامان که خبر نداشت، برای ناهار پلو خورشت کرفس درست کرده بود.تا 12 که پلوهاش دم کشیدن و خورشتاش جا افتادن و سبدمونو پر از خوراکی کردیم و رفتیم. اینجا جنگله ، تا رسیدیم همکار بابا زنگ زد که بیا دستگاهمون از کار افتاده، بابا تلفنی حلش کرد تا روزمون خراب نشه اما بدو بدو اول ناهار خوردیم تا اگه مجبور شد برگرده ناهارشو خورده ب...
نویسنده :
مامان حدیث
8:57